موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان


بحر بی پایان به جوی خویش بستن میتوان

از نوائی میتوان یک شهر دل در خون نشاند


یک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوان

می توان جبریل را گنجشک دست آموز کرد


شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان

ای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم است


یک جهان آئینه از سنگی شکستن میتوان

گر بخود محکم شوی سیل بلا انگیز چیست


مثل گوهر در دل دریا نشستن میتوان

من فقیرم بی نیازم مشربم این است و بس


مومیائی خواستن نتوان ، شکستن میتوان